نوشته شده در28.5.1392ساعت18.25توسط farkhonde
نوشته شده در28.5.1392ساعت18.25توسط farkhonde
دیشب رفتم درخونه ی دوستم
به باباش گفتم طاهره خونه س ؟؟؟
گف اره
گفتم لطفا گوشیو بش بده!!!!!!!!
وقتیه که پشتیبانت بت میگه خانوم دکترم
دیشب پشتیبانم تو اس اخریش گفت:
شب بخیر خــــــــــانوم دکـــــــــــــــــــــــــــــترم
نمیتونی بفهمی اون لحظه چه حسی داشتم
نمیتونی
نوشته شده در 5شنبه 14.9.92توسط فرخــــــــــــــــنده
هی دور ماشینش میچرخید و اینور اونورو نگاه میکرد رفت وچن دییقه ی دیگه اومد با دوتاچوب تودستش!وتازه اعتراض هم داشت ا سرو صدای ما
مام همچنان به کار خودمون ادامه میدادیم!!!!(ما کلن ا رو نمیریم<میخوای بگی صد رحمت به سنگ پای قزوین؟نمیخواد بگی اینو همه و بالاخص مدیرمون همیشه میگه!>)
اغادیدیم یکی اچوباروکه همچی صاف هم نبود! ا بالای شیشه ی درپشتی که اندازه ی یه نیم سانت پایین بودتوکرد و میخواس دکمه ی اون یکی درپشتیو با چوب بازکنه!بلکه در واشه اخه سوییچوتو ماشین(اگه بشه رو پیکان اسم ماشین گذاشت)جاگذاشته بود
هی چن بار خواستم یه چیزی بش بگم هی گفتم ول کن بابا بزا شیشه بشکنه تو روسننه!
اخرش دیه نتونستم بش گفتم د لااقل برو یه چاقویی یه چیزی بیار صاف کن اون چوبو که شیشه نشکنه
خودمم دوبار دسگیره ی در جلو رو فشار دادم دیدم قفله توحیدی هم گف زاپاس خونه دارم منم دیه بهم ریختم گفتم خو اگه داری زنگ بزن خانومت بده اژانس برات بیاره دیه این همه....برا چیه؟
اغا دیه توحیدی و همون اقاهه دوستش باهم رفتن که ببینن چیکار میتونن بکنن که یکی ا دانش اموزای سال اول که همونجا داش میپلکید!دسگیره ی در پشتی رو فشار داد دیدیم در باز شد!!!!!!!!!(یه اعتراف کنم که ما تا قبل از این اولارو قاطی ادم حساب نمیکردیم!!!!)
ما که مرده بودیم ا خنده تورو خدا میبینی این پیکانه و اقای توحیدی چه جوری ما رو اسکل کرده بودن
هیچ کار سختی نبود چک کردن درپشت که ملتو اینجوری .............
ولی منم یه جوری ازش پرسیدم که شما اقاییییییییی؟؟؟؟؟؟معلم چیییییی؟؟؟؟؟؟؟
که بیچاره فهمید.......
نوشته شده در4.9.92ساعت19.15توسط فرخنده(ایده ی نوشتنش ا خودم و خاطره جووووووون!!!)
.
.
.
به سلامتی خودم که نه عشقی دارم ونمیخوامم داشته باشم
من که هر عاشقی رو میبینم غمگینه
په عشق باید بره اسمشو عوض کنه با ای اوضاع
ولمون کن بابا عشق کیلو چنده؟
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
فروغ فرخزاد
نوشته شده در29.8.92ساعت11.30توسط فرخنده
امروز یه روز بارونی فوق العاده زیباس
تو این هوا باید دس عشقتو بگیری و بری زیر بارونو
قدم بزنی
ولی من که نه عشقی دارم ونه وقت وحوصله ی این کارا رو
باید بشینم و مث....برا کنکور لعنتی جون بکنم
امروز مدرسه نرفتم
خوب میدونم تواین هوا چه حالی میده با دوستات باشی
کم باهم نبودیم تواینجور هواها
الانم مطمئنم بر وبکس به خاطر نبودن من عزا گرفتن!!!!!!!!!!
لابد الانم چشاشون بارونی تر ا ابرای خداس
کتی هم داره میزنه!
تا الانم حتما سیل اشکاشون نسل خودشون ومعلما رو منقرض کرده
دیروز تو زیست خونده بودیم ششمین انقراض نزدیکه
هیچ فک نمیکردم به این زودیا باشه
کلی چیز میز باحال برا گفتن دارم که گذاشتم برا بعد کنکور
فعلا......
نوشته شده تو یه روز بارونی توسط فرخنده خانوم
آه ای مردی که لبهای مرا/ ازشرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خاموشم/ راز این دیوانگی را خوانده ای؟
هیچ میدانی که من در قلب خویش/ نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
هیچ میدانی کز این عشق نهان/ اتشی سوزنده برجان داشتم؟
گفته اندآن زن زنی دیوانه است/ کز لبانش بوسه اسان میدهد
آری اما بوسه از لبهای تو/ بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم درسرنباشدفکرنام/ این منم که این سان توراجویم به کام
خلوتی میخواهم و اغوش تو/خلوتی میخواهم ولبهای جام
فرصتی تابرتو دور از چشم غیر/ساغری از باده ی هستی دهم
بستری میخواهم از گلهای سرخ/ تادران یک شب تورا مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا /از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجام است وتو/صفحه ی کوتاهی از ان خوانده ای.....
فروغ فرخزاد
نوشته شده در29.8.16ساعت12.50توسط فرخنده
نوشته شده در14.8.92ساعت14.17توسط فرخنده
اونشب(جمعه5.7.92) تقریبا داشتم ا ترس میمردماترس فلج شدن
اترس اینکه بادستای خودم آینده ویه عمر زندگیموبه خاطر یه اشتباه تو یه شب ا دس بدم
ساعت حدودای 10شب بود که یه تصمیم احمقانه گرفتم تصمیمی که میتونست .......
سرماخورده بودم وگلوم بدجور چرک کرده بود تصمیم گرفتم پنی سیلین به خودم تزریق کنم اونشب همه زود خوابیده بودن چون روزش خونه نبودن
دومین امپولو اماده کردم بیش ا ده بار به بدنه ی سرنگ ضربه زدم وهواگیریش کردم تابالاخره دلم رضایت داد که اماده ی تزریقه نه تاحالا تزریقات انجام داده بودم ونه کسی بم یاد داده بودونه......فقط یه چیزای ناقصی به صورت تئوری بلد بودم امپول اولو که اماده کردم زیاد ا هواگیریش مطمئن نبودم گذاشتمش کناردوباره ذهنم وسوسم کردکه تزریقات که کاری نداره که!اگه الان بخوای ا یه امپول بترسی دیه به چه امیدی میخوای بعدا پزشک شی!این شد که دومی رو اماده کردم
سر سرنگ وروجای امپول صبحم فشار دادم یه cmدیه ا سوزن بیرون مونده بودکه نمیدونم چطور یهو یه صحنه ای ا تزریقات اومدجلو چشم که سر سرنگ و تا اخر تو نمیکنن<یه دلیلش که من میدونم اینه که اگه سرسرنگ شکست بشه راحت کشیدش بیرون>حالاکه سرنگ توعضله م بود تازه یادم اومد که من اصن نمیدونم تاکجا دقیقا باید فشارش بدم یا اینکه کل محلولوتزریق میکنن یا یه خورده ته امپول باید بمونه خلاصه دلو زدم به دریا به صحنه ای که توذهنم بود اعتماد کردم و با ارامش کم کم محلول تو سرنگو به خودم تزریق کردم واندازه ی یه سر سوزن تو سرنگ ازش مونده بود که کشیدمش بیرون وچون پام جمع بود<برا تزریق پنی سیلین پا بایدکشیده باشه ولی من چون خودم میخواستم تزریقش کنم مجبور بودم پامو جمع کنم>قطره قطره داشت بیرون میومد که پنبه اغشته به الکل و روش کشیدم دیدم بند اومدوهمونجا منتظر نشستم ببینم چی به سرم میادترسیده بودم فشارم افت کرده بوده بوددستام یخ کرده بودن سرم سنگینی میکردحال بدی داشتم ولی نه پشیمون بودم ونه خودمو سرزنش میکردم فقط منتظرنشسته بودم ببینم چی به سرم میادیه ربع شددیدم خبری نیس سه ربع گذشت دیدم بازم خبری نشده اترس فلج شدن پامو تکون میدادم ببینم سالمه یانه ضربان قلبمونفسامو چک میکردم به جز سردی دست وپام وسنگینی سرم که اینا هم اترس بودچیز غیرطبیعی حس نکردم اونشب تاساعت5صبحویادمه که بیداربودم بعدش نمیدونم کی وچجوری خوابم برداونشب وروزای بعدش هرکی بویی ا قضیه برده بود جز دونفرسرزنشم کردن ولی خودم بااینکه ا همه ی خطراتش اگاه بودم همشونوپذیرفتم واونشب یه همچین ریسکی کردم واقعا خدا دوسم داش که الان سالمم
درضمن یه خاطره ی خوب هم از اون شب دارم...!
نوشته شده در14/7/92ساعت23/43توسط فرخنده
نوشته شده دریکشنبه 3/6/1392ساعت14/28توسطfarkhonde
دیروز عصرکه یک شهریور (همون روزی که من خییییییییلی دوسش دارم)بود بعدکانون بابروبکس رفتیم بیرون
خیییییییییییلی خوش گذشت!قرارشدمث همیشه که دور هم جم میشیم این دفعه خونه ی زهراایناباشه!حیف که
فقط همین یه ساله!دلم براهمشون تنگ میشه.
امسال دیگه نمیتونیم مث قبلا باهم باشیم اخه درس داریم
نوشته شده در2/6/1392ساعت12/30توسطfarkhonde
دس از سرم وردار دکی جون!
این همه جک وجونور
چرا گیردادی به من بدبخت ؟؟؟
جزطنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
این بیچاره هم از روزی که اومده ایران دربه دردنبال کتاب وکلاس کنکوریه
ایناهم بایدکتابای کانون باشن
این یکی ا همون عکسای تبلیغاتی مجله ی کانونه البته خارجکیش!!!!
همیشه بعدآزمون خیلی خستمه وخیلی هم گیج میزنم.یه روز جمعه بعدازمون که بادوستام کلی راه رو پیاده اومده بودم تاایستگاه تاکسی واینقدسرم خم بودرو جلسه وانرژی ا دس داده بودم که کلا نمیدونستم چی میگم توتاکسی هم داشتم ازمون اون روزو بررسی می کردم بین راه مسافری که پیش من نشسته بود خواست پیاده شه ومنم چون کنار درنشسته بودم اجبارا باید.......دختره که رفت اومدم دوباره سوار شم گفتم سلام!!!وقتی متوجه سوتی که داده بودم شدم که نمیشد کاریش کردباصدای خنده ی خودم راننده ومسافرجلویی تازه فهمیدن قضیه چیه ومردن اخنده اونوقت بودکه اخجالت دوس داشتم زمین دهن وا کنه و......بازم خنده های خودم کاردستم داده بود
نوشته شده درروزچهارشنبه30/5/1392ساعت13/40توسط فرخنده
مهر86بودکه تازه رفته بودم اول راهنمایی بااینکه خیلی هم عاقل بودم ولی نمیدونم چرااون یه بار کم عقلی کردم قضیه از این قراربود که معلم علوممون داشت درس میداد دقیقا یادم نیس که موضوع درس چی بود که معلممون گفت(اعدادیونانی میشن مونو_دی _تری _تترا_..........)منم محو حرفا وعلم واطلاعاتش شده بودم ووقتی رسیدم خونه اینقدتعریفش دادم که معلممون اینقد باسواده واطلاعاتش بالاس وچنین وچنانه ویونانی بلده بعددیدم خواهرمم اعدادرو گفت بش گفتم نه اون خیلی چیزا میدونه زبون یونانی بلده حرف بزنه!واز اون به بعدهم هرجا میرفتم بساط تعریف از معلممون رو پهن میکردم تااینکه بعدافهمیدم که چیز خاصی هم نگفته بود فقط یه چنتا عدد گفته بود که اونام توشیمی دبیرستانن! از اونجایی هم که همیشه خیلی ادعام میشدهیچ وقت اینوبراکسی تعریف نکردم اولین باره که دارم اینارو میگم!!!!!یادش بخیر چقد دنیامون کوچیک بود
نوشته شده درروزسه شنبه 29مرداد1392ساعت13/20توسط فرخنده